رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی من

فدای بوسه هات دخترکم ....

وقتایی که با هم بازی میکنیم رو خیلی دوست دارم  بچه میشم و مثل تو بچگی میکنم با همه وجودم لذت میبرم  که منو همبازی خودت قبول میکنی و کلی ذوق میکنیم با هم .... یه وقتایی میشه که من مثلا ازت ناراحت میشم و لب و لوچمو آویزون میکنم که بیای منت کشی ! ای خداااااااااااا .... من عااااشق این لحظه ام !که میای با هر ترفندی هست خودتو بهم برسونی و بوسم کنی اونم بوسه های صدادار و عمیق  که تا من بهت نخندم و جواب بوستو ندم به بوسه کردنات ادامه میدی ... حیف که دلم ضعف میره و این بازی رو زود تموم میکنم و با تموم وجود بغلت میکنم و بوسه بارون میشی و الا کیه که این بوسه های نمکی تورو نوش جون کنه و سیر بشه؟؟؟ با هر بوسه ای که میزنی خستگی هام ...
24 ارديبهشت 1392

يه روز خييييلي معمولي با رهاي شيطووون!!

از خواب بيدار ميشيم و بعد از تلاشهاي زياد من براي خوردن  صبحونت شروع   ميكنم به خوردن صبحونه خودم كه يهو صداي گريه مياد از اتاق خوابمون  ميبينم بعلللله رها خانوم رفته سراغ كشوهاي لباس و مشغول كندوكاوه كه يهو از رو تخت تالاپي افتاده پايين .....بلندت ميكنم و ناز و نوازش و تاكيد اينكه مگه نگفته بودم نرو سراغ كشو لباسهاااا؟؟! مشغول جمع و جور لباسها ميشم و ميام ميبينم تو آشپزخونه كه بعلللله!رفتي سروقت قاشقها و چنگالهاي تو كابينت و همه پخش آشپزخونه ان .بي خيال  مشغول شستن ظرفاي صبحونه ميشم و ميبينم كه همينطووور داري پيشرفت!مي كني ايندفه رفتي سراغ ظرفاي نخود لوبيا و پخششون كردي رو زمين و ذوق ميكني  بعد ميري سراغ كابينت بعدي كه پر از وسايل شكستنين ول...
15 ارديبهشت 1392

"تنبلی بسه دیگه ...!"

ساعت 12 شب بود و دابی پژمان و شادی خونمون مهمون بودن از اونجایی که فردا قرار بود با بابایی صبح زود بیدار شن باید میخوابیدیم  ولی تو مثل اینکه تازه شنگول شده بودی آوردمت رو تخت خودمون و کلی شعر  و داستان برات تعریف کردم ولی انگار نه انگار تازه با صدای بلند می خندیدی و من میترسیدم بقیه رو بیدار کنی  هی قربون صدقت میرفتم عزیزم نفسم بگیر بخواب دیگه ببین ماه در اومده ستاره در اومده خورشید رفته لالا نیلو لالایه بابایی لالا کرده .... خلاصه هرکسی رو که میشناختی اسماشونو قطار میکردم که لالا کردن و تو هم بخواب ولی نه تو گوشِت به این حرفا بدهکار نبود و هی میخواستی از تخت بیای پایین  آخر سر خودمو زدم به خواب و گفتم ببین مامان دیگ...
8 ارديبهشت 1392

دومين عيدت مبارك

واسه تعطيلات سال نو ٩٢اومديم شمال تو ويلاي اجاره اي چوكا همراه پا پا و مادر جون . دوباره بابايي با ما نيست و نبودنش بينمون خيلي احساس ميشه بخاطر عروسي پيام مجبور شديم زودتر بيايم و بابايي چند روز ديگه بهمون ملحق بشه. سال تحويل دور هم م بوديم من و بابايي و مادر و پاپا و تو عزيزكم ولي لحظه تحويل سال كه دو و نيم بعداز ظهر بود نتونستي جلوي خوابتو بگيري و اومدي بغلمو خوابت برد .     عکسهای بیشتر  در ادامه مطلب.... ...
4 ارديبهشت 1392

"دیگه"!

جدیدا یاد گرفتی بعد از خیلی از حرفات کلمه "دیگه " رو استفاده کنی  بخواب دیگه .... نکن دیگه.... برو دیگه ... بخور دیگه ..... خلاصه اینکه هر لحظه به این گنجینه کلماتت داره یه کلمه بامزه اضافه میشه که با شیرینی لحنت ترکیب میشه و عسسسسل . چقدر شییییییییییرینی آخه تو ؟ فدای کلمه کلمه حرف زدنات که عاااااشق این حرف زدناتم عزیزترییینم ...     ...
4 ارديبهشت 1392

عشق سیری ناپذیرم به تو!

امروز صبح رفتی آب بازی تو استخرت مثل اکثر صبحایی که بیرون نمی ریم وقتی اومدی بیرون خسته بودی و خواب آلود نهار رو که با هزار ناز وقربون صدقه بهت دادم و رفتیم رو تختت که برات کتاب بخونم و بخوابی ولی مثل اینکه خیلی خسته بودی و نق میزدی برات داستان میگفتم و بغلت کردم دوتا دستاتو گوله کردی و تو بغلم خوابت برد وقتی خوابیدی نگااات میکردم .... خدایا این عزیز منه؟؟ این موجود پاک و دوست داشتنی از منه؟؟ متعلق به منه؟؟ چقدر من باید خوشبخت باشم که مامان این فرشته باشم ؟؟ مگه من چیکار کردم که لایق این همه خوشبختیم ؟؟ شروع کردم به بوسه بارون کردنت خوابت سنگین بود و من میتونستم یه دلِ سیر بوست کنم .... ولی مگه این دلم سیرمونی داشت؟؟ با هر بوسه حریصتر می...
4 ارديبهشت 1392

چش چش دو ابلو....

از چند تا شعري كه ياد گرفتي اينو هرشب موقع خواب رو صورت ماماني ترسيم ميكني و ميخووني... چش چش دو اَبلو. دَماگ و دهن يه گِردون. گُش گُش دو تان گُش. موخانَشه شَلامو(اگه بدوني چقدر سعي كردم اين قسمتو حفظ كنم!) چوب چوب يه گردن. اينم يه گردىِ تن دوباره ميگي گُش گُش دو تان گُش ........ شعر يه توپ دارم قلقليه. توپ سفيدم. تاب تاب عباسي. زیرِ نورِ مهتاب (سی دی با نی نی) شعراي كتاب گربه به من ميو داد از شاعر كشاورز كه منم خيلي دوسشون دارم شعرايي كه خيلي بيشتر دوسشون داري و ميخوني :اتو. كبريت. تق تق. گره شعر پيشي پيشي جون چه نازي رو هم بلدي همينطور اتل متل توتوله. لي لي لي لي حوضك خيلي وقتام ميري سراغ كتاب قصه هاتو با صداي بلند ميخوني و ورق ميزني..... ...
4 ارديبهشت 1392

اولین سفرت تو 2.5 ماهگی

اولین باری  که تصمیم گرفتیم سفر 3 نفرمونو تجربه کنیم تو فقط 2.5 ماهت بود مرداد ماه بود و مردد بودیم که نکنه اذیت بشی بالاخره دلو زدیم به دریا و سفر 2 روزمونو به چالوس شروع کردیم به هنلی تو یکی از روستاهای چالوس رفتیم چشم انداز خیلی قشنگی داشت در حالی که نم نم بارون میومد بعد از اینکه اسبابارو تو اتاق گذاشتیم رفتیم ساحل که سنگ فرش شده بود و میشد با کالسکه راه بری ... با اینکه بارون میومد ولی تقریبا تمام جایگاههای مربوط به چادر زدن پر بود! یکم اونجا قدم زدیم و از صدای امواج دریا لذت بردیم ولی تو همچنان لالا بودی!! شب که برگشتیم هتل تا صبح بارون میومد و تو بخاطر صدای بارون یکم بد خواب شده بودی (اونموقع که باید بیدار میبودی نبودی!!) صبح...
2 ارديبهشت 1392

كمك كردنهاي قند عسلم

مدتيه خيلي به مامان دوست داري كمك كني و با هم خيلي كارا رو انجام ميديم مثل تخم مرغ شكستن و هم زدن تو آشپزي كردن يا سفره و وسايل سفره چيدن  يا دستمال كشيدن و گرد گيري يا جارو دستي كشيدن خونه  يا حتي لباساي خيس رو آويزون كردن تو رخت آويز اين هم چند تا عكس از گل دخترم در حال كمك كردن به ماماني قربون اون دستای کوچولوت برم من ،خسته نشی عزیزکم ..... دستمال کشیدن:     جارو کردن:   پهن کردن لباسهای شسته شده: سفره پهن کردن: وسایل سفره چیدن: وقت غذا خوردنه:    و یکمی استراحت!: ...
2 ارديبهشت 1392
1